هيچ مرد
جمعي نشسته بودند و دوباره کمال و نقصان مردان مي گفتند. يکي از آن ها گفت: هر که دو چشم بينا ندارد نيم مرد است و هر که در خانه عروسي زيبا ندارد نيم مرد است و هر که شناگري در دريا نمي داند نيم مرد است.
نابينايي در مجلس حاضر بود که زن نداشت و شناگري هم نمي دانست. بر او بانگ زد که اي عزيزعجب مقدمه اي پرداختي و مرا از دايره مردي چنان دور انداختي که با اين اوصافي که گفتي من «نيم مرد » هم از «هيچ مردي» کم دارم.
چنان ز پايه مردي فتاد خواجه برون
ز بس فسردگي و خام ريشي و سردي
که گر هزار فضيلت رسد ز مردانش
قدم برون ننهد از حدود نامردي(1)
پدر ابله
فرزند مرد ابله بيمار شد و زمان مرگش فرا رسيد. مرد احمق به اطرافيان گفت: مرده شويي بياوريد تا پسرم را غسل دهد، گفتند: هنوز نمرده است. گفت: عيبي ندارد، تا کار غسل دادن تمام شود؛ مرده است!(2)
چاره انديشي مرد نادان
ابلهي در بستر مرگ بود. گفت: جست وجو کنيد تا کفني کهنه براي من پيدا کنيد.
گفتند: کفن کهنه به چه دردت مي خورد؟ گفت: پس از مردنم مرا در آن بپيچيد و در گور بگذاريد تا وقتي که نکير و منکر در شب اول قبر به سراغم مي آيند و کفن کهنه را مي بينند، گمان کنند که زمان زيادي از مردنم مي گذرد و از من سؤال و جواب نکنند.(3)
ابله و سوزن
ابلهي سوزني در خانه گم کرد و در کوچه به دنبالش مي گشت. از او پرسيدند: چه مي کني؟ گفت: سوزني در خانه ام گم شده است، مي خواهم آن راپيدا کنم. گفتند: اي ابله! چيزي را که در خانه گم کرده اي در کوچه مي جويي؟ گفت: چه کنم، خانه تاريک است و چراغي ندارم!(4)
بينش ابلهانه
خر مرد ابلهي را دزديدند، ابله سجدة شکر به جا آورد. و به او گفتند: چه جاي شکر است؟ گفت: اگر من هم سوار خر بودم و مرا هم مي دزديدند، چه مي کردم؟(5)
پيام جبرئيل به مرد ديوانه
در زمان يکي از خلفاي بغداد، مردي ديوانه ادعاي پيغمبري کرد و او را نزد خليفه بردند.
خليفه پرسيد: چگونه پيامبري هستي و آيا معجزه اي هم داري؟ گفت: جبرئيل هر سه روز يک بار نزد من مي آيد و معجزه من اين است که نفسم بوي خوش مشک مي دهد.
دل خليفه به حال مرد سوخت و گفت: اين بيچاره ديوانه شده، اورا به آشپزخانه مخصوص ببريد و بهترين غذاها را به او بدهيد و صبح و شب شربت هاي نيکو به او بنوشانيد.پس از ده روز او را نزد خليفه آوردند. خليفه پرسيد: حالت چطور است؟ گفت: از دولتي سرخليفه حالم خوش است. پرسيد: آيا جبرئيل هنوز نزد تو مي آيد؟ گفت: پيش از اين هر سه روز يک بار مي آمد اما در مدت اين ده روز، هر روز يک بار مي آمد. خليفه گفت: پيغامش چيست؟ گفت: مي گويد جاي خوش يافته اي، مراقب باش که از اينجا بيرون نروي که هرگز مانند آن نخواهي يافت!(6)
مدعي زيرک
مردي از شدت فقر ديوانه شد و ادعاي پيامبري کرد. اورا نزد پادشاه بردند. پادشاه به او گفت: اين چه ادعايي است که مي کني؟ گفت: من پيغمبر واقعي هستم وشما بايد به من ايمان بياوريد. پادشاه گفت: معجزه ات چيست؟ گفت: من ازدل همه شما خبر دارم! پادشاه گفت: اگر راست مي گويي، اکنون در ضمير من چه مي گذرد؟ گفت: اکنون همه شما فکر مي کنيد که من دروغ مي گويم!(7)
فرصتي براي معجزه
مردي نزد خليفه بغداد رفت و ادعاي پيامبري کرد. خليفه گفت: معجزات چيست؟ گفت: هر کاري که ارده کني مي توانم انجام دهم. خليفه گفت: تخم خربزه را در حضور من بکار و فوراً آن را سبز گردان تا گل بدهد و ميوه دهد. مرد گفت: به من چهار روز مهلت بده. خليفه گفت: نمي توانم مهلت بدهم. مرد گفت: اي بي انصاف! خدا با وجود قدرتي که دارد، چهار ماه فرصت مي خواهد که خربزه اي برسد، آن وقت تو به من چهار روز هم مهلت نمي دهي!(8)
سر جنباندن يا درس گفتن
بافنده اي در خانه دانشمندي وديعه اي(9) نهاد. پس از مدتي محتاج شد. پيش وي رفت. ديد که در مسند تدريس نشسته و جمعي از شاگردان پيش وي صف بسته اند. گفت: اي استاد به آن وديعه احتياج دارم. گفت: ساعتي بنشين تا از درس فارغ شوم. چون بافنده نشست، مدّت درس او طول کشيد و بافنده عجله داشت. عادت آن دانشمند آن بود که در وقت درس گفتن سر خود مي جنباند. بافنده تصوّر کرد که درس گفتن، همان سر جنباندن است. گفت: اي استاد برخيز و مرا تا آمدنت نايب خود گردان، تا من به جاي تو سر جنبانم و وديعت مرا بياور که من تعجيل دارم. دانشمند بخنديد و گفت:
فقيه شهر زند لاف آن به مجلس عام
که آشکار و نهان علوم مي داند
جواب هر چه ازو پرسي آن بود که به دست
اشارتي بکند يا سري بجنباند(10)
ديوانه کشي
روزي هارون الرّشيد از کنار گورستان مي گذشت. بهلول و يکي از ديگر از ديوانگان را ديد که با هم نشسته اند و سخن مي گويند. هارون تصميم گرفت با آن ها شوخي کند.
پس دستور داد تا هر دو را به دربار آوردند و به آنها گفت: من امروز ديوانگان را مي کشم. جلّاد را صدا بزنيد و جلّاد فوراً حاضر شد و با شمشير خود در خدمت هارون ايستاد. بهلول را نشاند تا گردن بزنند. پرسيد: اي هارون! چه مي کني؟ گفت: امروز ديوانه مي کشم. بهلول گفت: سبحان الله! ما در اين شهر دو ديوانه بوديم، اکنون تو نفر سوّم شده اي! ما را مي کشي، چه کسي تو را بکشد؟(11)
دوستي نقد
هارون الرّشيد از بهلول پرسيد: چه کسي را بيشتر از همه دوست داري؟ گفت: کسي را که شکم مرا سير کند. هارون گفت: اگر من شکم تو را سير کنم، مرا دوست مي داري؟ بهلول گفت: دوستي که نسيه نمي شود!(12)
ديوانه زنجيري
روزي سلطان محمود به ديوانه خانه رفت، ديوانه اي زنجيري را ديد که بسيار مي خنديد. گفت: اي ديوانه! براي چه مي خندي؟ ديوانه گفت: به تو مي خندم که به پادشاهيت مغروري و از راه راست و ادب دور هستي! محمود گفت: هيچ آرزويي داري؟ گفت: مقداري دنبه خام مي خواهم که بخورم. محمود دستور داد تا پاره اي ترب آورند و به او دادند. و ديوانه ترب را مي خورد و سرش را تکان مي داد.
محمود با تعجب پرسيد: براي چه سرت را تکان مي دهي؟ گفت: از زماني که پادشاه شده اي، از دنبه ها چربي رفته است!(13)
پينوشتها:
1ــ بازنويسي بهارستان جامي، ص 120.
2ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 155.
3ــ همان، ص 155.
4ــ همان، ص156.
5ــ همان، ص158.
6ــ همان، ص 160 و 161
7ــ همان، ص 160
8ــ همان، ص 161 و 162.
9ــ وديعه: امانت.
10ــ بازنويسي بهارستاني جامي، ص 113 و 114.
11ــ گنجينه لطايف (بازنويسي لطايف الطوايف)، ص 162ــ 163.
12ــ همان، ص 163.
13ــ همان، ص164.
منبع:گنجينه شماره 82
{{Fullname}} {{Creationdate}}
{{Body}}